احسان علیخانی در تازه ترین گفتگویش از عموی شهیدش سخن گفته؛ عمویی که قهرمان دوران کودکی او بود و او تاکنون درباره او سخن نگفته بود چون کسی در این باره از او نپرسیده بود! گفت و گوی روزنامه «تماشا» با وی در نتیجه 2 ساعت پرسش و پاسخی است که تا به حال این مجری به آنها جواب نداده از اتفاقات 91 تا سینما، موسیقی و حتی فوتبال.
اما باید اعتراف کرد که با احسان علیخانی گفت و گو کردن یکی از آن کارهای سخت شغل ماست؛ چون روبه روی کسی قرار می گیری که با تکیه بر حرفه اش استاد طفره رفتن و بحث را به بهترین شکل عوض کردن است ولی خب شاید اگر این گفت وگو تصویری انجام می شد برای اولین بار علیخانی خودش میهمان یک تاک شو بود و «صندلی داغ» ای از آب درمی آمد که دیدنی بود. به هرشکل هرچند که در گفت وگوی مکتوب نمی شود کنش ها و اتفاقات حاشیه ای یک مصاحبه را منعکس کرد اما سعی کردیم تمام حرفهای او را پیاده کنیم تا چیزی از قلم نیفتد..
این تصادف همون تصادفی هستش که ما در همون زمان گفتیم که خدا روشکر احسان علیخانی حالش خوبه..اگه به ارشیو سایت سری بزنید میتونید حتما پیدا کنید که ما اطلاع دادیم حالشون خوبه..
*با توجه به حاشیه هایی که در سال 91 برایت اتفاق افتاد تصور اغلب افراد این است که سال گذشته برای احسان علیخانی سال خوبی نبوده، اما دوست داریم نظر خودت را درباره 91 بدانیم.
به نظرم تجربه خوبی بود؛ یک سال پراز فراز و نشیب. هم برایم تلخی داشت و هم شیرینی. همه چیز باهم بود اما اگر بخواهم کلی بگویم بسنده می کنم به این جمله که 91 برایم تجربه شگرفی بود. ضمن اینکه برای من حکم رسیدن به یک پاگرد را داشت؛ منظورم رسیدن به مرز 30سالگی است. یک سرفصل در زندگیم بود.
*تصور می کنم در 91 به جای یک سال چندسال بزرگ شدی؛ نه؟
این حرف را قبول دارم. وقتی خودم را مرور می کنم می بینیم این حرف، حرف درستی است. در دهه قبلی زندگی ام سال به سال جلو رفتم اما در سال گذشته انگار پرش چندساله داشتم. به یکباره مسیر عوض شد. بگذار یک داستانی را اولین بار اینجا تعریف کنم. من سال گذشته یک تصادف وحشتناک داشتم، ماشینم تقریباً له شد و آن با جرثقیل بردند. تقریباً ساعت 2 شب یک آژانس گرفتم که خانه بروم. یک پسر دهه هفتادی من را سوار کرد. از فرط عصبانیت کفشم را درآورده بودم و چهارزانو روی صندلی نشستم!
*راننده تو را شناخت؟
آره و تعجب کرد و گفت شما چرا اینقدر حالتان بد است؟ ماجرا را برایش تعریف کردم و گفت: « می خواید یه چیزی پلی کنم حالتون خوب شه؟ » قبول کردم و دوسه تا قطعه برایم گذاشت که همه آنها شعر بود.
من واقعا حالم خوب شد از شنیدن آن شعرها. از آنجایی که این قطعات در فلش او بود نمی توانست آن فلش را به من بدهد و به همین دلیل گفتم: «بریم باهم دور بزنیم. ». اصلا حاضر نبودم بروم خانه؛ اینقدر که این آدم حال من را خوب کرد. بعد که رسیدم خانه مطمئن بودم به خاطر آن اتفاق بد تا مدتی ماشین نخواهم خرید.
*چطور با یک پسر دهه هفتادی توانستی اینقدر ارتباط بگیری؟
من در مصاحبت با او فهمیدم که خیلی بیشتر از سنش می فهمد. یک آدم فوق العاده باسواد و باهوش در زمینه ارتباطات بود و خب ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. یک سوال تا حالا دقت کردی که متعلق به هرنسلی باشی وقتی در مقابل نسل دیگری قرار می گیری می گویی دهه ما نسل سوخته است و کلی غر می زنی؟ !
*دقیقاً.
همه ما فکر می کنیم مشکلاتمان از نسل قبل و بعدمان بیشتر است. حرفهای من و آن پسر هم با این گلایه ها شروع شد اما بعد فهمیدم که چقدر این آدم اهل مطالعه است. من به او گفتم که در نوجوانی نسل ما دهه شصتی ها یک اتفاقی افتاد و آن این بود که سر کوچه هایمان یک مغازه ای به نام ویدئوکلوپی باز شد و ما شناسنامه می دادیم و فیلم تحویل می گرفتیم.
اولین بار من وارد آن مغازه شدم و به جای آن همه فیلم که در قفسه ها چیده شده بود و بوی نویی می داد فقط مغازه دار را نگاه می کردم. احساس می کردم این آدم کاشف سینماست! (می خندد) و هرچیزی که این مرد بگوید بی برو و برگرد درسته! این آدم اول به شناسنامه من نگاه می کرد بعد به ظاهرم و سرآخر فیلمی را تحویلم می داد.
معمولاً هم فیلم های جنگی به من می دادند چون در نوجوانی استخوان ترکانده بودم تصورشان این بود که فیلم جنگی بیشتر دوست دارم! ارتباط من با ویدئوکلوپ تا وقتی ادامه پیدا می کرد که فیلم های خوبی تحویل من می داد که دوست داشته باشم اگر یک بار این اتفاق نمی افتاد قطعاً ویدئوکلوپ را عوض می کردم و جای دیگری می رفتم. حالا و در این زمان من مجری و آن آقای ویدئوکلوپی خیلی باهم شباهت داریم.
*چرا؟
چون هردو پول می گیریم درقبال چیزی که می خواهیم تحویل بدهیم. یک دسته مان شناسنامه مردم دستمان است و یک دسته مان شناسنامه مردم دستمان نیست. برنامه ساز موفق کسی است که شناسنامه، هویت و دغدغه مردم دستش باشد، نباشد شکست خورده. مردم دیگر حاضر نیستند برنامه هایش را دنبال کنند.
*حالا ماشین خریدی بعد از آن تصادف یا نه؟
البته الان ماشین خریدم اما در سال 91 من چیزی حدود 10 ماه ماشین نداشتم و با آژانس این ور و آن ور می رفتم. تازه گاهی وسط خیابان دربست هم می گرفتم تا بیشتر کنار مردمم باشم.
*ممکن است با این جمله آخر متهم به زدن حرفهای شعاری هم بشوی.
آره ولی برایم مهم نیست چون دارم اعتقادم را می گویم. من اگر کنار این مردم نباشم که نمی توانم «ماه عسل» بسازم. من چندصدتا ماشین در آن 9ماه سوار شدم، چندصدتا قصه شنیدم.
مردم آدمی مثل من را که در ماشینشان می بینند بعد از سلام شروع میکنند. (می خندد) یا دردودل می کنند، یا انتقاد می کنند. باورت نمی شود که چه حرفهایی می زنند. گوجه فرنگی گران می شد به من می گفتند و یک جاهایی یک جوری این را بیان می کردند که من تصور می کردم که اینها فکر می کنند من مقصرم! کل زندگی شان را برای من تعریف می کردند. اینقدر قصه های عجیبی من در این ماشینها شنیدم.
*شماره شان را هم می گرفتی که بهشان کمک کنی یا با آنها ارتباط باشی؟
درباره کمک کردن که اصلا دوست ندارم حرف بزنم ولی با بعضی از آنها هنوز ارتباط دارم. این اتفاق که می گویم نه فقط در آژانس و تاکسی که گاهی در خیابان هم رخ می داد. مثلاً من در حال پیاده روی بودم که کسی من را سوار می کرد فقط به این خاطر که من را می شناخت. بعد در ماشین می فهمیدم که مثلا آرشیتکت است.
*از ارتباط با مردم خسته نمی شدی؟
قسم می خورم که مهم ترین دلیل ماشین نخریدنم در آن برهه این بود که هر روز آدم های جدیدی می دیدم و خیلی حرفهای شنیدنی که خسته ام نمی کرد.
*این بخشی از ماجراست. بخشی از قسمت اذیت کننده اش هم عکس گرفتن و حتی سرک کشیدن به زندگی خصوصی ات است. این موضوع اذیتت نمی کرد؟
خب چرا گاهی با این سوالات شروع می کردند که شما چقدر پول می گیرید. … بگذریم.
*نه اتفاقا بگذار این بحث را ادامه بدهیم خیلی جای خوبی رسیدیم. تصور مردم از احسان علیخانی چی بود؟
فکر می کردند من و همکاران من آدم های فوق العاده عجیب و غریب، ثروتمند و بانفوذی هستیم. درصورتی که خیلی ها می دانند که من وابستگی ام به کارم اندازه تار مو است.
*اما نمی توانی این را کتمان کنی که پول خوبی برای اجراهایت می گیری!
درباره این موضوع حتما حرف می زنیم. اما بگذار پرانتز حرفهای قبلی ام را ببندم. از یک جایی به بعد من شروع کردم به سوال کردن و آن آدم ها پاسخ می دادند. با خودم می گفتم کاش من یک دوربین با خودم می بردم یواشکی فیلمشان را می گرفتم.
*یعنی هیچ وقت این کار را نکردی که صدایشان را ضبط کنی یا تصویرشان را بگیری؟
(می خندد) نه من شبیه شما خبرنگارها نیستم. درباره برنامه هایم، فیلم، سینما، چیزهایی که دوست دارند یا ندارند می پرسیدم. من در این گفتگوها به این نتیجه رسیدم که مردم ما سادگی را خیلی دوست دارند. اینکه به شعور و شخصیتشان توهین نشود. برخلاف کاری که بعضی از ما می کنیم و از جمله خودم که گاهی مقوله های ساده را خیلی پیچیده کردم و تحویل مردم دادم.
*چه 91 عجیبی داشتی! خب به ما بگو که چقدر آمدن به این پاگردی که ابتدای مصاحبه درباره اش گفتی روی جسارتت در اجرا هم تاثیر گذاشت. این اتفاقات از جسارتت کم نکرده؟
شک نکن که من هرگز بدون جسارت اجرا نخواهم کرد. من مجری که جسور نباشد را دوست ندارم. فکر می کنم تفاوتی که در من به وجود آمده این است که تا پیش از این در من احساس و هیجان بیشتر بود و حالا اما عقلانیت را بیشتر از آن دو فاکتور با خودم دارم.
جسارت اگر با عقلانیت پیوند بخورد خروجی اش خیلی بهتر خواهد بود. چون وقتی پشت سنگرت احساس باشد اجرایت یا خیلی خوب است یا خیلی بد اما عقلانیت و جسارت می تواند این را متعادل کند.
*بگذریم. یک موضوعی که فقط درباره احسان علیخانی صدق می کند این است که به واسطه رفتار و کنش و واکنشت حست را بیننده خیلی خوب می تواند تشخیص دهد اما درباره باقی مجری ها این موضوع صدق نمی کند. دیگران سعی می کنند در همه حال خوب باشند و کسی متوجه احوالات شخصی شان نشود.
این حرف کاملاً درست است اما به لحاظ حرفه ای اصلا اتفاق خوبی برای من محسوب نمی شود. یکی از انتقادات جدی ام به خودم همین است. اگر یک اتفاقی برایم در روز بیفتد کاملا روی اجرایم تاثیر می گذارد، اگر نتوانم با میهمانم ارتباط برقرار کنم کاملا این موضوع در شکل اجرایم هویدا می شود و این کار غلطی است.
برای کار کردن در رسانه یک تعریفی که وجود دارد این است که هیچ توجیهی برای مخاطب قابل قبول نیست وقتی تو حالت بده! چون حال بد من به مردم ربطی ندارد. اما دارم سعی می کنم که بیشتر به سمت عقلانیت بروم و این اشکالات را از بین ببرم.
*و قبول هم داری که برنامه ات در شب یلدا خیلی غمگین بود و این به خاطر حال بد خودت بود که کاملا قابل لمس بود.
شب یلدای امسال هم شب یلدا بود و هم مقارن با شهادت امام صادق.
*اما قبول کن آن برنامه مناسب شب یلدا و تصورات ما درباره این شب نبود. خیلی ناراحتمان کرد و حتی اشکمان را هم درآورد. من و خیلی های شبیه من برای آیتم خانه سالمندان واقعا متاثر شدند. حس ترحم برانگیزی تو نسبت به برخی از آدم ها حال من ِ مخاطبت را می گیرد!
من خوشحالم که این را می شنوم این یعنی اینکه تو و آدم های شبیه تو که ناراحت می شوند نرمال هستند. من به شدت برای آن دسته از افرادی که نسبت به آدم های این شکلی بی تفاوت هستند متاسفم.
در رسانه حتما باید یک کار مهمی انجام داد اینکه عقیده ات را از عقده ات جدا کنی. بعد از آن به این اعتقاد دارم که من اگر کاری را بسازم که به آن باور ندارم کسی برنامه را تحویل نمی گیرد.
احسان علیخانی یک سری مخاطبی دارد که از او انتظاراتی دارند و من نباید کاری را بکنم که همه انجام می دهند. همه توقع دارند که در شب یلدا یک سری بازیگر بیاوری و خوشحال و شاد بگوییم و بخندیم اما من ایمان دارم که در همان شب یک سری آدم تنها هستند که دلشان گرفته و هیچ کسی را ندارند. من حرف آن آدم ها را می زنم که بگویم شما تنها نیستید.
شاید با این تصاویر و مستندات بتوانم دلی را بلرزانم که درگیر این ماجرا شوند. شاید آدم هایی مثل تو هم باشند که نتوانند کاری کنند اما با متاثر شدن از این ماجرا متوجه سلامت روحی شان بشوند. آدم های بی تفاوت را هم که من اصلاً کاری با آنها ندارم. بازنده ماجرا هم همین دسته بی تفاوت ها هستند.
ما باید جریان بسازیم. ما آدم های رسانه ای اگر جریان نسازیم می میریم. مثل آب راکد می شویم و به هیچ دردی نمی خوریم. بگذار برای اولین بار یک خاطره ای تعریف کنم. یک شب در رادیو می خواستم تست کنم ببینم چقدر می توانم تاثیر بگذارم. گفتم مردم یک خواهشی دارم ازتون! می خواهم خواهش کنم هرعکس و ویدئویی از زندگی خصوصی مردم داریم همین الان پاک کنیم.
هرکسی این کار را کرد برای ما اسمس بزند. تعداد عجیبی برای ما اسمس فرستادند و من فهمیدم که nهزارنفر آن شب عکس و ویدئویی که از زندگی و حریم خصوصی آدم ها بود را پاک کردند. آن شب یکی از شب های استثنایی زندگی من بود. وقتی داشتم از سربالایی جام جم پایین می آمدم بغضم گرفته بود از تاثیری که آن شب توانستم بگذارم.
*خودتم چیزی پاک کردی؟
(می خندد) نه؛ چون من هیچ چیزی از حریم خصوصی دیگران در گوشی ام نبوده و نیست. ولی بگذار جواب سوالت را کامل بدهم من برای تاثیر آمدم و همیشه به جمله فلسفی داستایوفسکی فکر می کنم اینکه کسی که اثری می سازد اگر نتواند جواب «که چی؟ » را به مخاطبش بدهد اثرش ارزشی ندارد.
*در برنامه هایت خیلی رو به دوربین حرف می زنی و گاهی این حرفها جنبه نصیحت می گیرد. این انتقاد به تو نشده که با 31-32 سال سن چطور برای پیرمردی 80 ساله که ممکن است مخاطبت باشد حرف می زنی؟
اما من همیشه تکیه کلامم این است که دارم با رفیق هایم حرف می زنم. اما یک چیزی را درنظر داشته باش که وقتی می روی کفش فروشی فروشنده مراعات سنت را نمی کند، محصولش را می فروشد.
کار ما هم مشابه همین ماجراست. من یک برنامه ای ساختم و سعی ام این است که برای حرفم مخاطب هم رده خودم یا کوچک تر پیدا کنم. اما برکت برنامه های من همیشه به آن بیننده هایی است که جای پدر و مادری برای من دارند و اتفاقا تعدادشان هم کم نیست.
*ولی از انصاف نگذریم. هیچ وقت جسارت و نصیحت را با بی ادبی و گستاخی اشتباه نمی گیری و مشخص است که از هم نشینی با پیرمردها و پیرزن ها لذت می بری.
من اکثر دوستانم از خودم بزرگ تر هستند و یک مشکلی که همیشه با دوستانم دارم این است که از بس پای صحبت پدر و مادرانشان می نشینم خسته می شوند. آخر مگر می شود صحبت یک آدم 70ساله را قطع کرد؟ این آدم برای من حکم کتاب دارد.
*احسان علیخانی! حس می کنی الان و در این زمان مردم چقدر دوستت دارند؟
من الان در یک پاگردی هستم که می توانم به مسیر دیگری بروم اما این مسیری که الان هستم را دوست دارم. من احساس می کنم که مردم با من ارتباط برقرار کردند چه خوب چه بد.
*کدام گروه بیشتر با تو ارتباط برقرار کردند؟
دهه شصت و هفتاد. نسل مامان ها هم خیلی با من ارتباط برقرار کردند نمی دانم چرا؟ البته من به این موضوع افتخار می کنم. وقتی یک مادری درباره من حرف می زند واقعا ذوق می کنم. در کل احساس می کنم الان در خانه مردم هستم امیدوارم بیرونم نکنند! اگر کم سر می زنم به خاطر این است که حوصله سربر نشوم.
*تا حالا شده که بعد از برنامه خانه بروی و مادرت از اجرای تو خوششان نیامده باشد و یا بگویند چقدر حرف زدی؟
زیاد (می خندد) مادر من خیلی اوقات به من انتقاد دارد. بعضی مواقع زنگ می زند می گوید این چی بود روی آنتن گفتی؟ در کل آدم باید به یک جایی برسد که بتواند برگردد و مسیرش را با افتخار نگاه کند. من یک وقتایی برمی گردم و بعضی از برنامه هایم را نگاه می کنم عصبی می شوم. دلم می خواهد فریاد بزنم از فرط عصبانیت. من هیجان زیادی صرف کردم به خاطر بعضی از برنامه هایم و این اصلا برایم قابل قبول نیست.
*خب برسیم به بحث شیرین دستمزد که سعی کردی از جواب دادنش فرار کنی. ما شنیدیم که پول خوبی برای هراجرایی می گیری. درسته؟
ببین بگذار صادقانه بگویم من کم کارم اما گران فروشم. هیچ کسی این را نمی گوید اما من با شهامت این را می گویم. جاهایی رفتم که فکر نمی کنم کسی پایش را آنجا بگذارد. من با جاهایی ارتباط برقرار می کنم که برای من کاملاً احساس وظیفه است.
البته این را هم بگویم که اگر بتوانم و وقت کنم. اما اگر من را برای یک مراسمی مثل افتتاحیه کارخانه ای دعوت کنند نمی روم. من خیریه، دانشگاه و سالگرد شهدا می روم و هیچ وقت هم حرف پول را با این آدم ها نمی زنم، چون آنها گردن من حق دارند. ولی وقتی فلان بانک می خواهد مراسم قرعه کشی بگذارد چرا باید رایگان یا ارزان بروم؟ مگر بانک چه حقی گردن من دارد؟
*یعنی اگر به هردلیلی مدتی نتوانی در تلویزیون باشی آن وقت حاضر نیستی در مراسم افتتاحیه کارخانه و قرعه کشی بانک اجرا کنی و پول خیلی خوبی بگیری؟
نه؛ باور کن اگر همین الان به من بگویند نیا نمی روم و کار دیگری می کنم. در اینکه من بچه تلویزیونم شکی نیست. وقتی در تلویزیون نباشم حالم بد است چون در آنجا بزرگ شدم. اولین روز که وارد تلویزیون شدم احساس می کردم وارد جعبه جادویی زندگی ام می شدم. واقعاًتلویزیون با نفوذترین رسانه است. اما در این10-12سال من کارهای دیگری هم یاد گرفتم؛ می توانم تیزر بسازم، می توانم زندگی خوبی هم داشته باشم.
*قهرمان دوران کودکی ات چه کسی است؟
رابین هود را خیلی دوست داشتم.
*به جز قهرمان های کارتونی چطور؟
عمویم.
*چرا؟
عمویم شهید شده.
*چرا هیچ وقت این موضوع را جایی مطرح نکردی؟ یا چرا از رانت رسانه ای این موضوع استفاده نکردی؟
نگفتم تا حالا چون کسی از من این سوال را نکرد. پرسیدی من هم صادقانه گفتم. رانت رسانه ای؟ ! چه شوخی بانمکی!
* چه چیزی را از تو بگیرند دنیا برایت تمام می شود؟
آبرو…
*از اینکه لحظه های مهمی مثل افطار و سال تحویل کنار خانواده ات نیستی چه حسی داری. چون این یک عذاب است که آدم کنار خانواده اش در این لحظات نباشد.
با عذرخواهی از مادرم و خانواده ام باید بگویم که برای من دقیقاً برعکس است من اگر در این اوقات تلویزیون نباشم دیوانه می شوم. من همیشه با دوستانم و نقدشان یک مشکلی دارم چون می گویم که روی تلویزیون حساسیت دارم نه اتفاقات آن.
*این روزها چه موضوعی خیلی فکرت را مشغول کرده؟
اینکه باید برای برنامه بعدی ام چه کارهایی کنم.
*راستی گویا پوران درخشنده برای بازی در آخرین فیلمش به تو پیشنهاد داده بود. ماجرای نپذیرفتن آن نقش در «هیس… دخترها فریاد نمی زنند» را برایمان بگو. چرا در این فیلم بازی نکردی؟
ببین یکی از فیلم هایی که خیلی روی من تاثیر گذاشت «پرنده کوچک خوشبختی» بود. خانم درخشنده را چندسال پیش در جشنواره فیلم کودک در اصفهان دیدم و من را به دفترش دعوت کرد.
رفتم و فیلمنامه را خواندم و به من گفت که دوست دارم نقش نامزد دختراصلی قصه را تو بازی کنی. سوژه فیلم برای من خیلی جذاب بود از آن جهت که جزو معدود سوژه هایی بود که خودم در تاک شوهایم نمی توانستم درباره اش حرف بزنم.
*یعنی تجاوز؟
آره. همین الان من می توانم یک لیست بلند بالا از آدم هایی که به من پیشنهاد بازی دادند برایت بگویم. مشکل من فیلم خانم درخشنده نبود مشکل من این بود که مردم احسان علیخانی را با عنوان مجری می شناسند و نمی توانند آن بُعد را از من بپذیرند.
*البته این حرفت عملاً توسط خیلی از همکارانت رد شده. نمونه های زیادی داریم که مهم ترینش شهاب حسینی است.
شهاب اجرا را رها کرد و بازیگری را ادامه داد. مردم با من به عنوان مجری ارتباط برقرار کردند و شاید من را به عنوان بازیگر نپذیرند. خیلی روی این موضوع فکر کردم. من بازیگری بلد نیستم. این را هم بگویم که اتفاقاً پیشنهادهای خیلی خوبی هم داشتم.
از آن پیشنهادها که خیلی ها حاضرند برایش هرکاری کنند. هم رل یک بود و هم فیلمنامه عالی داشت اما نپذیرفتم. شاید خیلی از دوستان مجری من بتوانند هم زمان هردو کار را تجربه کنند اما من بلد نیستم. درباره «هیس… » هم من آن زمان یک جراحی داشتم و بعد از آن خانم درخشنده نتوانستند من را پیدا کنند و گویا تصور کرده بودند که من به خاطر طرفدارانم این پیشنهاد را نپذیرفتم.
*کارگردانی فیلم و سریال را چطور؟ تجربه می کنی؟
آره به کارگردانی بیشتر تمایل دارم. من سال ها دستیار کارگردانی کردم و قطعاً یک روزی آن را تجربه می کنم. من خیلی پیشنهادهای کاری متفاوتی داشتم که به خاطرآنکه تخصصی در آن نداشتم رد کردم. مثلاً چند تا از دوستانم اصرار داشتند که من سردبیر مجله شان شوم ولی خب من این کار را بلد نیستم و رد کردم. شاید خیلی موقعیت خوبی باشد اما من توانایی آن را ندارم.
*بهترین اتفاق و چهره های 91 را در حوزه های موسیقی، سینما، ورزش از نظرت چه رویدادها و چه کسانی بودند.
در حوزه موسیقی که من واقعا اتفاق دندان گیری ندیدم. سینما هم (فکر می کند) من اصلا در سال 91سینما نرفتم. چه عجیب! تئاتر هم زیاد ندیدم که بتوانم حرف بزنم. سال 91 چهره المپیکی و پارالمپیکی ها بود. محمدخالوندی چوپان بوده و رفته لندن قهرمان پارالمپیک شده است. این آدم چهره نیست؟ از نظر من چهره برتر سال است. در المپیک هم به نظرم احسان حدادی واقعا چهره سال 91 بود.
*پرسپولیس؟
نپرس! واقعا سال بدی بود. پرسپولیس واقعا دارد هوادارانش را اذیت می کند. اگر پرسپولیس قهرمان جام حذفی نشود هوادارانش اذیت می شوند. نمی دانم چرا این تیم اینقدر آزاردهنده شده!
*فکر می کنی دلیل اصلی این همه افول پرسپولیس چیست؟
در اینکه این تیم محبوب ترین تیم کشور و آسیاست شکی نیست. من احساس می کنم در و تخته جور نمی شود. هزینه می شود، مربی خوب است، بازیکن خوب است اما باز هم نمی شود که نمی شود! اتفاقی که به نظرم در استقلال دارد بهتر می افتد. آهان! یعنی یکی از منفورترین چهره های سال 91 به نظر من ژوزه بود. من نمی فهمم این آدم با چه رویی رفته از پرسپولیس شکایت کرده؟ !
*بازیکن محبوبت در پرسپولیست کیست؟
بازیکن محبوب کل زندگی ام علی کریمی است.
*سوال آخرم این است که از کسی در زندگی شخصی ات متنفر هستی؟
از تعدادی آدم ناراحت هستم اما از کسی متنفر نیستم. من از دنیا متنفرم که بزرگ ترین لذتش این است که آدم ها را به جان هم بندازد!
پست مرتبط وجود ندارد.
نظرات شما عزیزان: